سامی جونسامی جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

بهار من

عید سال 92

سلام پسرک من . ای وای که من  خیلی شرمنده ی تو گل زندگیم هستم . عزیزکم 5 ماهت تموم شد . یعنی شما 5 ماهه که مهمون خونه ی مایی و یکساله که مهمون قلب مامان و بابایی هستی . پارسال عید ما شیرین شد از حس بودنت و امسال عید تو کنار ما و ما کنار خنده های تو سال رو تحویل کردیم .  پارسال عید لحظه ی سال تحویل دعای از ته دلم این بود که خدا بهم یه بچه ی سالم هدیه کنه . که خونه ی ما پر شه از گرمای بودنت تو و خدای مهربون معجزه شو بهم نشون داد تا امسال لحظه ی سال تحویل فقط فقط فقط ازش بخوام که تو رو بهم ببخشه و همیشه سالم و خندون کنار ما باشی .  گفتنش همه ش همینا نیست . نمی شه اصلا همه رو نوشت . گل خوشرنگ زندگیم ممنون که منو لایق مادری خودت...
21 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام پسرک من . ببخش که این چند وقته نشد برات بنویسم . تو می دونی یه کم درگیرم . سالگرد آقا جون عزیزت . بیماری مامان جون و عمل جراحی دوباره ش . بیماری این یکی اقا جون که ایشالا چیزی نیست . مشکلات کاری پدرت .. بی خیال حالا . اومدم برات بنویسم که شما امروز خودت تونستی برگردی . از وقتی هم یاد گرفتی دیگه به پشت نمی خوابی و سریع برمی گردی . انگار دنیا برات این جور جذاب تره . عزیز دل مامان شما جمعه 4 ماهت تمام می شه و باید واکسن بزنیم . امیدوارم که اذیت نشی . دعا کن با قلب کوچولوت که همه چیز برگرده سر جاش و دوباره ما هم بیشتر با هم باشیم . بوس برای پسرک خوشگل و مهربون خودم ...
14 اسفند 1391

دوماهگی سامی

سلام پسری من دو ماهگیت مبارککککککککک . امروز شما شدی دو ماهه . اصلا هم نفهمید مامان چه طور گذشت این دوماه . ماشالا حسابی بزرگ شدی و داری مرد می شی مامان . دیروز بردیمت دکتر . وزنت 5 کیلو و 200 گرم بود . قدت هم به 60 رسیده ماشالا . به خودم رفتی پسر قد بلند من . خداروشکر مشکلی نداشتی و برای آقای دکتر کلی خندیدی . پاهاتم فشار داد که تو حسابی زورت رو جمع کردی و دست آقای دکتر رو فشار دادی اونم کلی بهت خندید و گفت سامی آرنولد . فقط مشکلت همون کولیک هست که ولت نمی کنه . قرار شد داروها رو ادامه بدیم که ایشالا بهتر شی . آقای دکتر بهت می گه شیکم پرست از بس که میخوری . می گه چون با عجله می خوری باعث می شه بیشتر نفخ کنی . پسر همیشه گرسنه ی من . ...
18 دی 1391

ببخش منو

سلام پسرم . این پست رو می خوام بنویسم که ازت معذرت بخوام . بهت بگم ببخش . خودمم نمی دونم درست چرا ..   هنوزم وقتی یاد نگاه پر از التماست می افتم . یاد اون گریه هات .. وقتی دستاتو بزور می کشیدی بیرون از دست بابات ... ای وای پسرم . ببخش واسه عذابی که کشیدی . ببخش برای ترسی که هنوزم باهاته ... ببخش واسه دردت .. یادش می افتم می خوام خفه شم هنوزم گلوم درد می کنه . گریه م می گیره . دست و پام می لرزه .   ببخش پسرم .. دوست ندارم اصلا در موردش بنویسم . نمی خوام هیچی باشه . فقط همین که ببخش ....
6 دی 1391

یک ماهگی

سه روزه می یام اینجا برای اولین ماه گرد پسر کوچولوم یه چیز بنویسم اما مگر می ذاره این پسر کوچولو ! بله امروز به سلامتی شما یک ماه و سه روزه هستی پسرم . بسیار بسیار از بودن شما خوشحالیم . اما اول از شیطونی هات بگم که چه قدر این روزها زیاد شده . شبها نمی خوابی . دل درد داری . با اینکه دو تا قطره بهت می دم که خوبت کنه بازم نا ارومی . قربون اون دل کوچیکت بشم که می دونم تقصیر خودت نیست و خودتم درد داری . دکترت اما یه چیز بهمون گفت یه کم ارامشم بیشتر شد . اول اینکه تقصیر من و خوراک من نیست شما دل پیچه می گیری . دوم هم بچه هایی که کولیک دارن و دل درد ؛ بچه های باهوش تری می شن . دلیلشم بیشتر رو این بود که خودت هم مجبوری یه کاری کنی که دلت خو...
21 آذر 1391

خوش اومدی بهارم

سلام پسر کوچولوی من . شما به دنیا اومدی ... اینم قصه ی دنیا اومدن شما : اول قرار بود شما ساعت 1 به دنیا بیای . اما شب ساعت 10 شب خانم دکتر زنگ زد و گفت که عمل منو جلو انداخته که جمعه حتما مرخصم کنه . گفت ساعت 6 و نیم تا هفت بیمارستان باشم که ساعت 8و نیم عمل شم . من و بابایی خیلی هول کردیم راستش اما به روی هم نیوردیم . من یه راست رفتم حموم . اینم بگم که شام خونه ی مامان جون بودیم و تازه داشتیم برمیگشتیم که خانم دکتر زنگ زد . خلاصه بعد از حموم ساک و وسایل شما را گذاشتم بیرون تو پذیرایی . یهو یادم افتاد باید با مدارکم ؛ شناسنامه هامون هم باشه . خلاصه اینکه بابایی گیر داده بود که خونه هست شناسنامه ها اما من که از خودم مطمئن بودم گفت دست او...
20 آذر 1391

عکسای تا 20 روزگی

سلام ملیکم .  من سام هستم ؛ معروف به سامی توپولی ! امروز 20 روزه شدم ماشالا . خودم بچه ی خیلی خوبی ام . خیلی هم مامان و بابامو اذیت می کنم ! الانم دستور دادم به مامانم که عکسامو بزاره تو وبلاگم . اینم عکسای تا 20 روزه گی من ! خودمم براتون توضیح می دم . ____________________________ اینجا خودمم خوابیدم برای خودم . خیلی هم ملوس می خوابم . عاشق یه وری خوابیدنم .     هه هه هه ؛ کلک زدم ! من نخوابیده بودم که . سر مامانمو گول مالیدم که بره بعدش یه چشمی نگاش کردم .   اینم یه کار غیر اخلاقی که مامان و به خصوص بابام کردن ! به زور به من پستونک می دن ! من می می مامانمو می خوام ؛ اونا این می می کوچولوی مسخره ی ، ...
8 آذر 1391

پسر 19 روزه ی من

اول اینو بنویسم که یه بار نوشتم و نمی دونم چی شد همه ش پرید ! :( دیگه نمی تونم مثل اولی بنویسم . شما هم بیدار شدی و الانم وول میخوری . شما امروز 19 روزه شدی . 19 روزه که داری پیش ما زندگی می کنی و نفس می کشی . این چند روز همه ش خونه ی مامان جون بودیم . هم خودمون نذری داشتیم هم مامان جونت . شما هم پسر خوبی بودی خداروشکر . فقط دلت درد می کنه که امروز می ریم پیش اقای دکتر مهربونت . فکر کنم خیلی از دکترت خوشت اومده که هی دوست داری بریم پیشش ناقلا . اونم هی ازت تعریف می کنه و هر چی می گیم بهش می گه ؛ پسر باهوش منه دوست داره !!! شما دیگه خوب همه چیزو تشخیص می دی و دوست داری دنبال کنی . مخصوصا چیزای روشن و رنگی و لامپا رو . البته بابا جونت ...
6 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار من می باشد