سامی جونسامی جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

بهار من

..

سلام عزیزم . خیلی وقته نشده برات بنویسم . دو سه تا دلیل داشت که حالا مهم نیست .  تولدت هم گذشت و شما الان یک ساله هستی . یک ساله عزیز مامانی و یک ساله که من مادرم .. مامان شما .  قند و نباتم ارزویی ندارم جز سرزندگی و شادابی و موفقیت برات . شاید زیاد اینجا ننویسم برات . اما دلیل نمیشه یادم بره تک تک این روزا .  دوستت دارم شاه پسر عزیزممم 
4 آذر 1392

پسر 6 ماه و چهار روزه ی من

سلام پسر عزیر مامان .  به سلامتی شما شش ماه از عمرت رو توی سلامتی و کنار ما گذروندی و الان وارد هفت ماهگیت شدی . وزنت 7900 و قدت 69 بود . دکترت راضی بود . برات یه ازمایش خون نوشته که باید انجام بدیم . خیلی ناراحتم . واکسنت هم دیروز زدیم که خدا رو شکر مشکل خاصی نداشتی .  گل عزیزم . شما خیلی خوب میشینی . خسته میشی سقوط می کنی فقط هههه . دیگه اینکه برای خودت قل می زنی و می چرخی و نمیشه رو تخت هم تنهات گذاشت . یاد گرفتی با کمک سرت و دستات خودتو بکشی جلو و بعدش کمرتو بلند می کنی و میری جلو . خیلی خطر ناک شدی حسابی . از روی صتدلی غذاتم بلند میشی دیگه . اویزون می کنی خودتو . مخصوصا وقتی اسباب بازیت میافته رو زمین .  عاشق چیزای ...
22 ارديبهشت 1392

ببخش منو

سلام پسرم . این پست رو می خوام بنویسم که ازت معذرت بخوام . بهت بگم ببخش . خودمم نمی دونم درست چرا ..   هنوزم وقتی یاد نگاه پر از التماست می افتم . یاد اون گریه هات .. وقتی دستاتو بزور می کشیدی بیرون از دست بابات ... ای وای پسرم . ببخش واسه عذابی که کشیدی . ببخش برای ترسی که هنوزم باهاته ... ببخش واسه دردت .. یادش می افتم می خوام خفه شم هنوزم گلوم درد می کنه . گریه م می گیره . دست و پام می لرزه .   ببخش پسرم .. دوست ندارم اصلا در موردش بنویسم . نمی خوام هیچی باشه . فقط همین که ببخش ....
6 دی 1391

یک ماهگی

سه روزه می یام اینجا برای اولین ماه گرد پسر کوچولوم یه چیز بنویسم اما مگر می ذاره این پسر کوچولو ! بله امروز به سلامتی شما یک ماه و سه روزه هستی پسرم . بسیار بسیار از بودن شما خوشحالیم . اما اول از شیطونی هات بگم که چه قدر این روزها زیاد شده . شبها نمی خوابی . دل درد داری . با اینکه دو تا قطره بهت می دم که خوبت کنه بازم نا ارومی . قربون اون دل کوچیکت بشم که می دونم تقصیر خودت نیست و خودتم درد داری . دکترت اما یه چیز بهمون گفت یه کم ارامشم بیشتر شد . اول اینکه تقصیر من و خوراک من نیست شما دل پیچه می گیری . دوم هم بچه هایی که کولیک دارن و دل درد ؛ بچه های باهوش تری می شن . دلیلشم بیشتر رو این بود که خودت هم مجبوری یه کاری کنی که دلت خو...
21 آذر 1391

18 آبان 91

سلام پسری من . الان ساعت دقیقا 4 صبح 18 آبان هست و شما یه 6-7 ساعت دیگه به دنیا می یای آره پسرم دیگه از روز شماری گذشت و دیگه کم کم ثانیه شماریه . روزهای خوبی رو داشتیم . خیلی اتفاقا پیش اومد برای هر سه نفرمون . اما مهمش اینه که رسیدیم به ایستگاه آخر . البته ایستگاه آخری که می شه شروع یه دوران جدید . شروع یه سفر زیباتر .. همیشه گفتم که خداحافظی یک کم همیشه غریبانه هست . یک کم گریه داره . اما سلام به یه شروع دیگه است . درسته دلتنگی داره و آدم از یه جایی کنده می شه ومی رسه به یه جای دیگه که بیشتر مواقع جدیده . اما زندگی همینه . اصلا زندگی با تموم این دلتنگی ها و رفتن و خداحافظی و دوباره شروع کردن ها و سلام ها خوشگله . حالا تو تا...
20 آبان 1391

ایستگاه یکی مونده به آخر

سلام پسری من . این پست احتمالا یکی مونده به آخرین پستی هست که برات می نویسم وقتی تو هنوز توی این دنیا نفس نکشیدی .. نمی تونم بگم هنوز به دنیا نیومدی . چون برای من همون لحظه که اون بی بی چک دو خط پر رنگ شد تو به این دنیا اومدی . پسرم 9 روز دیگه شما می یای تو بغل مامانی . 9 روز دیگه می بینمت و می تونم فشارت بدم به سینه م . عوض تموم این سالهای انتظار .. مسافر کوچولوی من . دست خودم نیست که هر وقت می رم تو اتاقت و دست می کشم رو وسایلت باورم نمی شه قراره به این زودی از اینا استفاده کنی . باور نمی تونم کنم هنوز ؛ 9 روز دیگه با بابایی می یاریمت خونه . گریه م می گیره وقتی یادش می افتم که باید بهت اتاقت رو نشون بدم . دستاتو تو دستم بگیرم ...
9 آبان 1391

34 هفتگی

سلام پسر عزیز مامان . خوبی ؟ خوشی ؟ گل من می دونی دیگه رفتیم توی هفته ی 35 ؟ یعنی این سه شنبه شما 35 هفته تم تموم میشه به سلامتی و می ری توی 36 . یعنی دو هفته دیگه می مونه . تا چی ؟ شما بیای دیگه ... با دکترت صحبت کردیم . گفت همون 15 آبان . اما ما به دو دلیل گفتیم 18 آبان . یکیش این بود که پنجشنبه س و بابایی گفت این روز بهتره . یکی دیگه شم خصوصیه ! یه خبر خوب بدم به شما که من همه ی وسایلی که لازم بود برای شما خریدم . بالاخره دیروز تمام شد . خداروشکر مثل همیشه با اینکه خیلی گشتم و خسته م کرد اما بهترین چیزا رو برات خریدیم . دیگه مامان جون و آقاجونت و همین طور بابا ماکان خیلی برات سنگ تموم گذاشتن . هر چی که بهترین بود برات خریدیم . ا...
22 مهر 1391

هفته ی 28

سلام پسر گل مامانی . حالت خوبه ؟؟ حسابی وزرشکاری معلومه مثل بابا و مامانت . از همین الان شنا و ورزشهای رزمی رو خوب خوب بلدی قربونت برم . حسابی لگد می ندازی و این ور و اون ور می ری اون تو . مامان و بابا هم خوب هستن . ما رفتیم مسافرت . خیلی خوب بود . اقاحون و مامانی رو هم بردیم و خیلی خوشگذروندیم . امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه . یه کم تو ماشین سخت بود اما خوبم بود . دریا رو حس کردی عزیزم ؟؟ صداشو شنیدی ؟ دیدی چه بوی خوبی داره ؟؟ ایشالا دنیا می یای و سال دیگه این موقع دوباره می ریم همون جا و شما اون موقع تو بغل مامانی به جای شیکم مامان . کلی لباس دار شدی عزیزم . پسر خارجی پوش و شیک پوش من . کلی لباس از ترکیه خاله مرجان اورده برات . ت...
8 شهريور 1391

با عرض شرمندگی 2

سلام بهار کوچولوی من . من با خجالت زیاد اومدم اینجا . خیلی مامان تنبلی بودم می دونم . نباید خودمو با عذر های الکی تبرئه کنم اما خب روزهای خوبی نبود . من 31 خرداد رفتم پیش دکترم و آز دومت رو نشون دادم و خوب بود خداروشکر . بعدش سونو شدم تا ببینیم شما دختری یا پسر . گفتم بابایی هم نیاد که سورپرایزش کنم . تنها بودم و بدیش این بود . خلاصه اینکه وقتی سونو شدم . اولین چیزی که دیدیم این بود که فهمیدیم شما گل پسری ! قربونت برم که دکترم از خنده داشت منفجر می شد . می گفت بچه این جور بی حیا که سریع مشخص شه خیلی کم دیدم . بعدش یه کم جاهای دیگه رو سونو کرد که یهو گفت یه مشکلی تو کلیه ت هست و خوب رشد نکرده . دنیا رو سر مامان خراب شد . قرار شد بریم جای ...
21 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار من می باشد