سامی جونسامی جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

بهار من

یک ماهگی

سه روزه می یام اینجا برای اولین ماه گرد پسر کوچولوم یه چیز بنویسم اما مگر می ذاره این پسر کوچولو ! بله امروز به سلامتی شما یک ماه و سه روزه هستی پسرم . بسیار بسیار از بودن شما خوشحالیم . اما اول از شیطونی هات بگم که چه قدر این روزها زیاد شده . شبها نمی خوابی . دل درد داری . با اینکه دو تا قطره بهت می دم که خوبت کنه بازم نا ارومی . قربون اون دل کوچیکت بشم که می دونم تقصیر خودت نیست و خودتم درد داری . دکترت اما یه چیز بهمون گفت یه کم ارامشم بیشتر شد . اول اینکه تقصیر من و خوراک من نیست شما دل پیچه می گیری . دوم هم بچه هایی که کولیک دارن و دل درد ؛ بچه های باهوش تری می شن . دلیلشم بیشتر رو این بود که خودت هم مجبوری یه کاری کنی که دلت خو...
21 آذر 1391

خوش اومدی بهارم

سلام پسر کوچولوی من . شما به دنیا اومدی ... اینم قصه ی دنیا اومدن شما : اول قرار بود شما ساعت 1 به دنیا بیای . اما شب ساعت 10 شب خانم دکتر زنگ زد و گفت که عمل منو جلو انداخته که جمعه حتما مرخصم کنه . گفت ساعت 6 و نیم تا هفت بیمارستان باشم که ساعت 8و نیم عمل شم . من و بابایی خیلی هول کردیم راستش اما به روی هم نیوردیم . من یه راست رفتم حموم . اینم بگم که شام خونه ی مامان جون بودیم و تازه داشتیم برمیگشتیم که خانم دکتر زنگ زد . خلاصه بعد از حموم ساک و وسایل شما را گذاشتم بیرون تو پذیرایی . یهو یادم افتاد باید با مدارکم ؛ شناسنامه هامون هم باشه . خلاصه اینکه بابایی گیر داده بود که خونه هست شناسنامه ها اما من که از خودم مطمئن بودم گفت دست او...
20 آذر 1391

عکسای تا 20 روزگی

سلام ملیکم .  من سام هستم ؛ معروف به سامی توپولی ! امروز 20 روزه شدم ماشالا . خودم بچه ی خیلی خوبی ام . خیلی هم مامان و بابامو اذیت می کنم ! الانم دستور دادم به مامانم که عکسامو بزاره تو وبلاگم . اینم عکسای تا 20 روزه گی من ! خودمم براتون توضیح می دم . ____________________________ اینجا خودمم خوابیدم برای خودم . خیلی هم ملوس می خوابم . عاشق یه وری خوابیدنم .     هه هه هه ؛ کلک زدم ! من نخوابیده بودم که . سر مامانمو گول مالیدم که بره بعدش یه چشمی نگاش کردم .   اینم یه کار غیر اخلاقی که مامان و به خصوص بابام کردن ! به زور به من پستونک می دن ! من می می مامانمو می خوام ؛ اونا این می می کوچولوی مسخره ی ، ...
8 آذر 1391

پسر 19 روزه ی من

اول اینو بنویسم که یه بار نوشتم و نمی دونم چی شد همه ش پرید ! :( دیگه نمی تونم مثل اولی بنویسم . شما هم بیدار شدی و الانم وول میخوری . شما امروز 19 روزه شدی . 19 روزه که داری پیش ما زندگی می کنی و نفس می کشی . این چند روز همه ش خونه ی مامان جون بودیم . هم خودمون نذری داشتیم هم مامان جونت . شما هم پسر خوبی بودی خداروشکر . فقط دلت درد می کنه که امروز می ریم پیش اقای دکتر مهربونت . فکر کنم خیلی از دکترت خوشت اومده که هی دوست داری بریم پیشش ناقلا . اونم هی ازت تعریف می کنه و هر چی می گیم بهش می گه ؛ پسر باهوش منه دوست داره !!! شما دیگه خوب همه چیزو تشخیص می دی و دوست داری دنبال کنی . مخصوصا چیزای روشن و رنگی و لامپا رو . البته بابا جونت ...
6 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار من می باشد