خوش اومدی بهارم
سلام پسر کوچولوی من . شما به دنیا اومدی ...
اینم قصه ی دنیا اومدن شما :
اول قرار بود شما ساعت 1 به دنیا بیای . اما شب ساعت 10 شب خانم دکتر زنگ زد و گفت که عمل منو جلو انداخته که جمعه حتما مرخصم کنه . گفت ساعت 6 و نیم تا هفت بیمارستان باشم که ساعت 8و نیم عمل شم .
من و بابایی خیلی هول کردیم راستش اما به روی هم نیوردیم . من یه راست رفتم حموم . اینم بگم که شام خونه ی مامان جون بودیم و تازه داشتیم برمیگشتیم که خانم دکتر زنگ زد . خلاصه بعد از حموم ساک و وسایل شما را گذاشتم بیرون تو پذیرایی . یهو یادم افتاد باید با مدارکم ؛ شناسنامه هامون هم باشه . خلاصه اینکه بابایی گیر داده بود که خونه هست شناسنامه ها اما من که از خودم مطمئن بودم گفت دست اونه !
خلاصه ش اینکه بالاخره زنگ زدیم عموت و اون تایید کرد که تو گاوصندوق مغازه س . وقتی قرار بود من گواهینامه مو عوض کنم همون جا مونده بود تا الان .
ساعت نزدیک 12 بود که دیگه رفتیم بخوابیم . بابای خوابالو که زود خوابش برد فقط از رو شیکم من تو رو ماچ کرد و خداحافظی کرد باهات . من اما خوابم نبرد . هی خوابیدم بیدار شدم . تا ساعت 4 که اومدم برای تو این پست پایین رو نوشتم .
ساعت 5 از خواب بابا رو بیدار کردم . یه دوش بگیره و حاضر شیم بریم مغازه ی بابایی تا شناسنامه ها رو برداریم . بعدش هم بیمارستان . ساعت 6و 36 دقیقه دقیقا تو بیمارستان بودیم .
اسم بیمارستان شما عرفان بود . من خیلی دوستش دارم اونجا رو . یک چیز جالبی هم بگم که اونجا شما 4 تا خواهر و برادر داری ! . کلی هم با بابایی قربون صدقه شون رفتیم .
رفتیم طبقه ی دوم بلوک زایمان . زنگ که زدیم یه پرستار مهربون اومد و منو برد تو و به بابایی هم گفت بره پذیرش .
توی بلوک زایمان به من یه لباس دادن که مخصوص اتاق عمله . صورتی بود . نزدیک هفت و نیم بود که دیگه من لباس پوشیده بودم . صدای قلب شما رو شنیده بودن . فشارم هم گرفته بودن و ازمایش خون هم داده بودم و سرم هم داشتم . یه تخت دادن که بخوابم تا دکترم بیاد و نوبت عملم شه .
اون روز بیمارستان خیلی شلوغ بود . همون موقع ضبح سه نفر نوبت عمل بودن . بعد از من هم 3 نفر دیگه اومدن . دیگه بعدش رو ندیدم ! .
دیگه موبایلم رو هم گرفتن و تنها شدیم حسابی . توی اتاقی که خوابیده بودم همه رو برده بودن و من مونده بودم . ساعت 8 و نیم هم گذشته بود اما دکترم نیومده بود .
اونجا که بودیم روبروی اتاق عمل بود . هر نوزادی که دنیا می یومد دقیقا از جلوی من رد می شد . خیلی با مزه بودن کوچولو و لخت . همه ش می گفتم بهت تا یه خورده دیگه تو هم می یای توی همین راهرو .
ساعت دقیقا 8 و 43 دقیقه بود که خانم دکتر اومد . وقتی منو دید گفت خوبی ؟ منم گفتم اره . گفت پس بریم . خودش رفت و یه خورده بعد من و تو هم رفتیم .
اتاق عمل شماره ی 5
ازتوی اتاق عمل همین ها رو بگم که دکتر بیهوشی فوق العاده دکتر خوبی بود . خیلی مهربون و دوست داشتنی . دستیارشم هم همین طور . وقتی فشارم افت کرد و حالم بد شد خیلی کمکم کرد و بهم ارامش داد . بعدشم که دکتر می خواست شما رو به دنیا بیاره و سینه و شیکمم رو فشار می داد پیشم موند .
بهم گفت جیغ بزنم ! من گریه م گرفته بود خیلی درد بدی بود . از درد افت فشارم هم بدتر . وقتی که آقای دکتر گفت سرش چه قدر کوچولوئه دیگه تموم شد . دیگه گریه کردم . قشنگ متوجه شدم شیکمم خالی شد و دو ثانیه بعدش دکترم گفت چه پسر تمیز و خوشگلی .
به شما هم هی می گفت گریه کن ببینم پسرک . شما هم دو تا جیغ کوچولو زدی و مامان دیگه هق هق می کرد ..
خیلی لحظه ی شیرینی بود . من فقط به این فکر می کردم که یادم نره اسم دوستایی که خواسته بودن دعا کنم براشون رو بگم . یه خورده بعد تو رو توی یه پارچه ی سبز پیچیده بودن که بهم نشون داد . خیلی با مزه داشتی لباتو می خوردی گلم .
ساعت 9 و 7 دقیقه بود که تو اتاق عمل بودیم . وقتی بردنت 9 و 25 دقیقه بود . البته توی پرونده ی تولدت زدن 9 و 30 دقیقه که فکر کنم اون ساعتی رو زدن که تو رو بردن تو اتاقه که وزن و قدت رو می نوشتن .
خلاصه که ده بود پرده ی جلوم افتاد و منو بردن ریکاوری . من همه ش همه جا رو نگاه می کردم . دکتر بیهوشی هم می گفت که خیلی هوشیارم !!
تا ساعت 11 توی ریکاوری بودم . دوباره فشارم افت داشت که دارو دادن . بعدش خوب شده بودم دوباره که شما رو یه پرستار مهربون اورد و گفت اینم شاه پسرت . توی یه پتوی ابی خوشگل خوابیده بودی . من گریه م گرفته بود . خیلی کوچولو و ناز بودی .
پرستار لباسمو کنار زد که شما شیر بخوری تو هم خیلی خیلی بامزه دهنت رو باز کرده بودی و دنبالش می گشتی . پرستاره خنده ش گرفته بود می گفت خیلی بچه ی تیزی هستی . قربون باهوشیت برم من .
دو تا مک زدی اما دوباره خوابیدی و هر کاری کرد پرستار دوست داشتی بخوابی . من بوسیدم دستتو و تو رو بردن .
نزدیک 12 منو بردن تو اتاقمون تو بخش . همه ی پرستارای بیمارستان خیلی خیلی دوست داشتنی بودن . سوپروایزر بخش به من می گفت تو یه مامان پرنسس هستی . چون اصلا جیع و داد و گریه و لوس بازی نداشتم . با اینکه شیر نداشتم همه ش سعی می کردم شیرت بدم .
وقتی هم گفت باید بلند شم با اینکه دردم زیاد بود اما حرف گوش دادم و تحمل کردم . البته بین خودمون باشه دوبار تو دستشویی گریه م گرفت اما نذاشتم حتی بابا بفهمه .
خاله ها و مامان جون و آقا جون اومدن دیدنت . بعدش دیگه من موندم و تو و بابایی .
خیلی شد . همه رو بخوام بنوبسم کلی می شه . اتفاق مهمش این بود که شبش تو حالت بهم خورد و ما خیلی ترسیدیم . بعدش پرستارت اومد و خیلی بهمون آرامش داد و گفت که تو رو می بره پایین تا هم بهت شیر کمکی بده آخه خیلی گرسنه بودی و هم من و بابا استراحت کنیم و ارامش داشته باشیم .
ساعت 3 بعد از ظهر جمعه بود که دیگه اجازه دادن بیایم خونه . دکترم تاکید کرده بود باید حتما فشارم بالای 11 باشه . که دیگه خوب شده بودم .
ساعت 3 و 45 دقیقه هم شما اومدین تو خونه .
این قصه ی تولد شماست . خداروشکر که شیر من تا روز سوم تولد شما کم کم زیاد شد و الان دیگه کافیه برای شما . خداروشکر که شما سالمی و زردی بالا نداشتی . خداروشکر که الان داره صدای نفسهات می یاد . توی این یه هفته من نشده دو ساعت پشت سر هم بخوابم .
شما تند تند شیر می خوای و بایدبلند شم . اما همه ی اینا به یه لبخندی که تو خواب می زنی می ارزه .
شما با وزن 3100 گرم و قد 52 سانت ؛در ساعت 9 و 30 دقیقه ؛ روز پنجشنبه 18 ابان سال 1391 ؛ در بیمارستان عرفان تهران ؛ به دنیا اومدی .
امروز هم شناسنامه ی شما به اسم " سام " گرفته شد و آقا جونت هم توی گوشت اسم محمد رو برات انتخاب کرد .
امیدوارم پسرم همیشه سالم و خوشبخت و پر از روزهای رنگی باشی . به این دنیا خوش اومدی بهارم ..